کبریت بازی
آن روز علی در خانه تنها بود. حوصله اش خیلی سر رفته بود. نمی دانست چه کار کند. دلش می خواست با کسی بازی کند. به یاد امید همسایه ی روبه رویی شان افتاد. امید کمی بزرگتر از او بود.
علی به خانه ی دوستش رفت و از او خواست به خانه ی آن ها بیاید تا با هم کمی بازی کنند.
امید قبول کرد و با هم به خانه ی علی رفتند. آن ها کمی با اسباب بازی های علی بازی کردند ولی خیلی زود خسته شدند.
امید کمی فکر کرد و بعد گفت: من فهمیدم چه کار کنیم برو کبریت تان را از آشپرخانه بیاور تا با هم کبریت بازی کنیم.
علی گفت: یعنی می خواهی با چوب کبریت ها چیزی درست کنی؟
امید گفت: این هم می شود ولی هیجان ندارد. آتش بازی هیجانش بیشتر است.
علی گفت: نه مامانم گفته با کبریت و فندک بازی نکنم. آخه خطرناکه. ممکنه باعث آتش سوزی بشه یا به ما آسیب برسونه.
امید گفت: این حرف ها را به تو زده که کوچکتری، من از تو بزرگترم و می توانم از خودم مواظبت کنم. حالا پاشو برو کبریت رو بیار.
علی که می ترسید دوستش فکر کند که او ترسو است کبریت را آورد و به او داد. آن ها با هم شروع به کبریت بازی کردند.
خیلی داشت به آن ها خوش می گذشت که ناگهان تلفن زنگ زد و حواس امید و علی پرت شد و دست امید سوخت. امید جیغ بلندی کشید و مادرش به خانه ی ما آمد.
مادرش از دیدن کبریت ها بسیار ناراحت شد و من و امید را کلی دعوا کرد. من هم از خجالت سرم را پایین انداختم و تا رفتن امید و مادرش سرم را بلند نکردم.
بعد از این ماجرا با خودم تصمیم گرفتم حرف های مادرم را حتی زمانی که در خانه نیست گوش بدهم و این که بتوانم به راحتی به دوستانم نه بگویم و از این نترسم که آن ها مرا ترسو بدانند.
نعیمه درویشی
بخش کودک و نوجوان تبیان